بابا محسنبابا محسن، تا این لحظه: 40 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره
مامان زینبمامان زینب، تا این لحظه: 31 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
یکی شدنمونیکی شدنمون، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
آشیونه پرمهرمونآشیونه پرمهرمون، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره
مرد کوچولوی ما علی مرد کوچولوی ما علی ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره
ثبت خاطرات علی آقاثبت خاطرات علی آقا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

بهونه زندگی(علی)

👨‍👩‍👦زندگی زیباست وقتی ما سه تا کنار هم باشیم👨‍👩‍👦

پسرم قرآن میخونه

سلام سلام              من الان خیلی خوشحالم آخه امروز حدودا ساعتای ۱ بعد از ظهر بود دیدم علی مفاتیح کوچیه رو گرفته و داره قرآن میخونه.باورم نشد سوره توحید رو کامل خوند فقط یکم آخرش گیر کرد.آخه من فقط یه هفته دارم قبل خواب براش قرآن میخونم        فدای این پسر باهوشم بشم انشااله همیشه زیر سایه قرآن باشی و با افکار حسینی بزرگ شی عشق مامان وبابا مامانی همیشه شما رو به مولا امیرالمومنین میسپاره.و همیشه بهت میگم که مامان جان بزرگ شدی یه جوری باش که لایق اسمت باشی و من و بابایی رو جلوی مولامون سربلند کنی. ...
29 اسفند 1393

سوغات شلمچه

سلام دردونه ی مامان و بابا                               خوبی جیگر طلا؟ مامان جان خاله فاطمه رفته بودن راهیان نور و لطف کردن براتون سوغات آوردن.بنده خدا یه هفته ای رفته بود نمیدونم چطور وقت کرد بخره.                                      خاله جون دستت طلا اینم عکساش: اینا رو هم محل کارشون ...
29 اسفند 1393

آرایشگاه عید

سلام به همگی دیشب ساعتای ۹ شب با همسرم علی رو بردیم آرایشگاه اونم نه یه آرایشگاه معمولی بلکه آرایشگاه                             پرسپولیس بله چی فک کردین ما خونوادگی پرسپولیسیم آرایشگاه بلوار مدرسه(برا پسری که وقتی بزرگ شد بدونه آدرسش کجا بود) پسرم آقا بود خیلی آقا نشست تا آقای آرایشگر(علی کاهه)موهاش رو کوتاه کنه.علی آقا دوسته بابایین اینم عکساش                 با مدل موی دیزل البته اینم بگم خونوادگی بارسلونی هم هستیم ...
25 اسفند 1393

پیشاپیش عید مبارک

سلام به همه دوستای نی نی وبلاگی گل و دوست داشتنی خودم                                                                                 دوستای گلم پیشاپیش عیدتون مبارک   امیدوارم سال۱۳۹۴بهترن سالتون باشه دوستای گلی که در انتظار نی نی هستن نی...
24 اسفند 1393

ای علی!!!(قسمت۴)

چند وقتیه علی کلمه بو رو یا گرفته.مثلا میگه: نمیخورم بو!چرا جواب نمیدی بو دیشب داشتم از کنار اپن رد میشدم دستم خورد به تلفن،گوشی افتاد.علی گفت: چی شد؟ گفتم:هیچی دستم خورد به تلفن افتاد.بعد میگه: مراقب باش بو تلفن نیفته .منم که شده بودم گفتم:چشم الان یه مدته همش میگه پسته،بادام،فندود داریم؟اگه داریم بده من بخورمخوب. دیشب براش بادام کوهی و پسته جا کردم بخوره بعد باباشم یه مقدار بادام زمینی برداشت که بخوره بعد میگه: بابایی چی میخوری؟ باباش میگه:بادام زمینی.بعد وقتی مال خودش تموم شد اومده به من میگه: من بادام میخوام. منم گفتم:خوردی دیگه .میگه: نه بادام زمینی رو میگم خلاصه چندتایی هم بادام زمینی دادم خورد. میا...
24 اسفند 1393

پسرم دیگه خودش میخوابه

سلام ناز مامان میدونی چیه مامانی شما دیگه خودتون میخوابین و دیگه روپای مامانی نمیخوابین فقط قبل خواب ۳بار سوره حمد و ۳بار هم صلوات و البته دعا(میگم:خدایا ظهور امام زمان نزدیک بگردا،الهی آمین.خدا یا علیمون رو عاقبت بخیر کن،الهی آمین.خدایا خودت مراقب زندگیمون باش،الهی آمین.و خدا یا حدتا یک لحظه هم چشم ازمون برندار،الهی آمین)وبعدشم شب بخیر و بوس و لالا اگه یادت باشه یه دفعه ی دیگه هم یه مدتی روی پام نمیخوابیدی اما هم خیلی طول میکشید بخوابی هم آخرش با گریه و نق زدن میخوابیدی برای همین اون دفعه دوباره خودم عادتت دادم به روی پا خوابیدن آخه گفتم شاید واقعا زود باشه که خودت بخوابی.البته اینم بگم هر دو دفعه خودت دیگه نخوابیدی من برنا...
24 اسفند 1393

.: آشیونه پر مهرمون ، 5 سالگیت مبارک

سلام سلام به قند عسل خودم خوبی فدات شم؟ وای مامان جان امروز یه روز عالیه۲۰ اسفند سالگرد عروسی مامانی و بابایی.من و بابای مهربونت ۲۰/اسفند/۱۳۸۸ عروسی کردیم و رفتیم خونه پر از مهرمون تازه مامانی و بابایی دیشب متوجه یه موضوعی شدن که بیشتر خشحالمون کرد میدونی قربونت برم  ۲۰/اسفند/۱۳۳۵ به آدم بزرگ و یه مرده واقعی به دنیا اومده                         و اون کسی نیست جز                       &nbs...
20 اسفند 1393

ای علی!!!(قسمت۳)

سلام به دوستای خوب و مهربونم دیشب وقتی به علی شام دادم علی گفت آب میخوام از اونجایی که میگن خوردن آب بلافاصله بعد غذا بده منم به بهونه این که بذار منم شامم بخورم یکم علی رو معطل کردم که دیرتر بهش آب بدم.بعد علی دید  که بهش آب نمیدم  گفت:                  (یا مهدی،یا مهدی،آب میخوام،آب میخوام) ماهم مردیم از خنده سریع پاشدم و بهش آب دادم،محسن میگفت بچه دیده از ما آبی گرم نمیشه دست به دامن حضرت مهدی شده بهش میگم اسمت چیه؟میگه: علی فامیلیت چیه؟میگه: مهاجر خونت کجاست؟میگه: چناران اسم بابایی چیه؟میگه: ...
18 اسفند 1393

دکتر شیروانی

سلام به همگی   اول از همه ممنون از لطف تک تکتون که برامون دعا کردین و جویای احوالمونید. واما دیروز یعنی۱۶ام شنبه غروب وقتی همسرم از سرکار اومد حاضر شدیم تا بریم دکتر.از اونجایی که نمیدونستیم نوبت بهمون میدن یا نه علی رو بردیم خونه بابام گذاشتیم و با،همسرم رفتیم مطب دکتر که حدسمون درست بود و گفت نوبتا پر شده برای فردا ساعت ۱۰ ونیم نوبت داد برگشتیم خونه بابام و شام رو همون جا خوردیم منم دفترچه علی رو دادم به داداشم تا صبح ببره نوبت بذاره و وقتی ما رفتیم دیگه معطل نشیم که متاسفانه فقط وقت داداشم گرفتم آخه وقتی صبح رفت منشی قبول نکرد و به داداشم گفت که همون ۱۰ونیم بیان.بعد سریال افسانه خورشید و ماه حاج بابا ما رو رسوند خونه....
17 اسفند 1393

سیبیل علی

چهار شنبه ۱۳ اسفند علی که از خواب بیدار شد دیدم پوست لبش بلند شده بعد به علی گفتم بیاد جلو که ببینم اومد جلو دیدم بله پوسته لبشه.بعد علی میگه: نکنی شا سیبیلمه اینم عکس سیبیل علی   ...
16 اسفند 1393